رفتم داروخونه مسکن بگیرم برا معده داغونم ک پدرمو در آورده
فروشنده همکلاسی دوران راهنماییم بود! کلی سلام احوال پرسی کرد من فامیلیش یادم بود ولی هرچی فکررر کردم اسمش یادم نمیومد!
تا اسم قرصو گفتم یهو گفت ماوا تو هنوز معده درد داری؟!
بهش گفتم هی آبجی زخم معده ک ول نمیکنه آدمو تا تو قبر همراهته!
برام جالب بود ک یادشه... بهش گفتم تو کجا یادته من معدم درد بود! ده پونزده سال گذشته ها ! گفت اخه یادمه ک بعضی روزا از درد حالت بد میشد...جیغ میزدی... دوا درمونش نکردی؟؟ گفتم والا تا الان حداقل ۱۰ تا دکتر رفتم! هزار جور دوا درمونش کردم...خوب نمیشه ک نمیشه نکبت!
یعنی من از ده سالگی تا الان با این زخم کوفتی درگیرم...بعضی وقتا ورم معده هم بهش اضافه میشه دیگه قشنگ مثل مار سرکنده میپیچم ب خودم...
خدا سر گرگ بیابون نیاره....
معصوم من و الفو دعوت کرده بود خونش
شوهرش از الف پرسید ک فکر کنم شما ماوا خانم دوسه س
ادامه مطلب
دیشب ساعت ده و نیم الف زنگ زد
دقیقا یه هفته هست همو ندیدیم چون من همش این شهر و اون شهرم
ی وقتی هم بیکارم اون مریض داره سرش شلوغه
دیشب گفت چیکار میکنی ؟ گفتم شرکتم دارم در اتاقو قفل میکنم گفت میخوای بری خونه؟ گفتم ن دارم درو قفل میکنم ک بشینم کار کنم! و هنگ کرد!
و کلی اصرار ک پاشو برو خونه!
راه نداشت..کلی نقشه مونده ک کار دارن منم تایم آزاد خیلی کم دارم باید تمومشون کنم
وقتایی ک تنها میخوام کار کنم در و قفل میکنم ک باخیال راحت مانتو و مقنعه رو در بیارم و کار کنم چون موقع کار رو نقشه ها حرکات عجیب زیاد میزنم!!!
کارم ک تموم شد دیدم ساعت سه و نیمه!!!
وسایلمو ک جمع کردم از اتاق اومدم بیرون تو اتاق مدیر عامل ی اتاقک مخفی هست ک من در اصل اونجا رو نقشه ها کار میکنم و فقط موقع جلسات میرم اتاق اصلیم
اومدم طبقه پایین ساختمون ک دیدم در اصلی ساختمون قفله!!!
نگهبان در و بسته و رفته بود ! زنگ زدم ب س
ادامه مطلب
چندسال آرزوی یک موقعیت رو داشتم...براش دست و پا میزدم و تلاش میکردم...
خیلی زور زدم بهش برسم اما نمیشد..
حتی تا یک قدمیشم رفتم اما نشد
یکی دوسالی هست دیگه برام مهم نبود و بیخیالش بودم
تو دوهفته اخیر اون اتفاقه افتاد! حتی چندجای دیگه هم ازم دعوت کردن براش!
دوسه تا هم پیشنهاد کاری گرفتم
ی شرکت برند از الان داره باهام قرارداد میبنده برای ۴ ماه دیگه...
و جالبه ک الان ن برام مهمه و ن جذابیتی داره! :)))
چرا ؟! اوس کریم قربونت برم د آخه چرا وقتی ی چیزی رو میخوایم و عاشقشیم و براش دست و پا میزنیم نمیدی ، وقتی ک دیگه برامون مهم نیس و لذتی نداره میدی ! چرا خب ؟!
عقل ناقص من ک جوابگو نیست ولی حتما حکمتی داره کارات ..
همیشه فکر میکردم اگه تو اون موقعیت قرار بگیرم کلی ذوق میکنم..خیلی خوش حال میشم...
هفته پیش وقتی داشتم ماشینو تو پارکینگ اون شرکت پارک میکردم یهو ب خودم گفتم ماوا حالیته ی روز آرزوی امروز
ادامه مطلب
امروز صبح من و الف رسما زن و شوهر شدیم! :)))
کلی باهم درموردش حرف زدیم...خیلی باهاش حرف زدم تا بیخیال مراسم آنچنانی و مهمونی و .. بشه...
ازش خواستم واقعیت هارو ببینه!
من هیچ وقت ضرورتی برای مراسم های مرسوم و این رسم و رسومات چرت و پرت ندیدم...
تو ازدواج اولم برخلاف میلم مجبور شدم ب بعضی از رسم ها و مراسمات تن بدم
اما اینبار نمیخوام پا رو دل خودم بزارم
مخصوصا ک الف مثل من فکر میکنه...
فقط راضی کردن خانواده ش سخت بود..
اینجوری بودیم ک تکلیف ما روشنه! خونه رو گرفتیم و کم کم داریم وسایلو تکمیل میکنیم
الف درگیر کلینیکه تا ۵ ماه دیگه ک قراردادش تموم بشه..قراره بعدش تا ی مدت فقط تو مطبش کار کنه و قرارداد نبنده
منم دقیقا تا تیرماه درگیر ی پروژه بزرگم و بعدش میخوام شرکتو تحویل بدم
احتمالا ی مدت کار نکنم...میخوام مزه خونه دار بودنو بچشم! :)))
الفم استقبال کرد از این تصمیمم
مریضی مادرش خیلی پیشرفت
ادامه مطلب
نازگلی قراره دوشنبه عمل بشه
عملش خیلی خیلی خطرناکه ...دایی میگه راه دیگه ای نیست...
من نتونستم باهاش برم شیراز چون اصلا نمیشه مرخصی بگیرم
کارا گره خورده
بدجور
خیلی خیلی استرس دارم...
استرس نازگل از ی طرف
استرس پروژه ها ی ور.. مدام تپش قلب میگیرم
اسید معدم طبق معمول اذیت میکنه
پلک چپم هم ی هفتس مدام میپره!
و از استرس ب معنای واقعی دارم قالب تهی میکنم!
یکی نیس ب من بگه آخه احمق! ابله! چ مرگته ک اینجور میخوای هزارتا کارو باهم انجام بدی ؟ کدوم خری گفته پنج شیش تا پروژه رو باهم جلو ببری ؟؟
چرا آدم نمیشی ماوا چرا ؟
دقیقا ۲۸ ساعته نخوابیدم! تایم خواب مشخص ندارم این جوریم ک تا جون دارم کار میکنم ی جایی میبینم دارم بیهوش میشم آلارم گوشیمو رو ۲ ساعت میزارم میخوابم باز بیدار میشم و ادامه ماجرا...
جوری همه چیز توهم گره خورده ک اصلا نمیدونم چ خاکی باید تو سرم بریزم
الان یک هفته هست من و الف قراره بریم
ادامه مطلب
نازگلی عمل کرد
حالش خوبه ...
امروز ظهر از شیراز برگشتن
من نرفتم پیششون
چون حوصله خاله ها دایی ها و بچه هاشونو ندارم...اینطوری ام ک هر لحظه ممکنه با یکیشون دعوام بشه..
حوصله تیکه کنایه هاشون اصلااااا ندارم
فردا پس فردا میرم
عصری معصوم رهارو آورد گذاشت پیش من و تیدا رو برد دکتر
رها داشت تلوزیون میدید منم دراز کش با لپ تاپ ور میرفتم ک سرمو گذاشتم روی دستم خوابم برد
شاید ی ربعی خوابیدم ...عمیق! از اون خوابایی ک انگار سم خورده باشی!
وقتی بیدار شدم رها هنوز داشت تلوزیون میدید
یه لحظه نگام کرد بعدش با جیغ گفت خالهههه صورتت!
صورتت چیشده ؟!
هنوز مست خواب بودم
گیج و منگ... گفتم چیشده؟ گفت صورتت چرا اینجوری شده خاله؟ و زد زیر گریه ! کلا این دختر منتظر بهانه هست گریه کنه!
رفتم تو آینه دیدم جای دستم ک صورتمو روش گذاشته بودم روی صورتم حک شده! ی لکه نسبتا بزرگ پررنگ! ک خودش نشونه ی خواب عمیق و لذت بخشه
ادامه مطلب
از همون اوایل نامزدی
من هر وقت پیش میومد باید سفر کاری میرفتم
خود ب خود ب الف میگفتم ک در جریان باشه ...حالا یا زنگ میزدم یا پیام میدادم
اون از من نخواسته بود من خودم اینکارو میکردم و اونم متقابلا همین بود
پریروز عصر اتفاقی قرار شد برم شیراز چون ی مشکل برا پروژه پیش اومد
اینقدر یهویی شد ک فقط از شرکت اومدم خونه لباسمو عوض کردم و ساکمو با هرچیزی داخلش بود برداشتم و سوار ماشین شدم رفتم
کارا گره خورده بود
ساعت حدود یازده و نیم بود
الف زنگ زد ک بریم بیرون شام بخوریم
گفتم عه من شیرازم! و همانا تعجب کردن و ناراحت شدنش
ک چرا خبر ندادی...چرا چیزی نگفتی و ...
من ب حسب عادت همیشگیم ک بدم میاد کسی سعی کنه کنترلم کنه یا بابت کارام ازم دلیل بخواد بهش پریدم ک یعنی چی؟! مگه من بچه ام ک هرجایی خواستم برم یا کاری کنم قبلش ب تو بگم؟! و چون توقع صدای بلند منو نداشت غلاف کرد...آروم تر از قبل گفت منظورم اینه
ادامه مطلب